هر روز همين وقت‌ها

ابراهيم خدادوست

هر روز همين وقت‌ها


ابراهيم خدادوست

مي‌آيد. هر روز همين وقت‌ها. با صداي اذاني كه انگار پر مي‌كشد از گلدسته‌ها و آرام مثل كبوتران حرم مي‌نشيند روي شانه‌هاي آدم. دو سوي خيابان را نگاه مي‌كند و اگر ماشيني نيايد آرام رد مي‌شود. به درختكاري وسط بلوار كه مي‌رسد چند تار موي بيرون زده از زير روسري را به دست راست تو مي‌دهد. اما اگر تو ندهد بهتر است. شايد جلوي آن چين‌هاي افتاده روي پيشاني را بگيرد. چين ندارد، ديده‌ام. وقتي از ماشين پياده مي‌شود مثل گندم زارمان صاف است. آفتاب سوخته. اما وقتي مي‌ايستد چين مي‌افتد. بين دو ابروش هم دو خط، كنار هر ابرو. و برجستگي كوچكي بين دو چين. يادم نيست اولين بار كي ديدمش. حالا از آن روز تنها همان كفش پاشنه بلند خاطرم مانده و لبه آبي شلوارش كه تا روي برجستگي كفش‌ها رسيده بود. صورتش را نديدم. موها اما يادم است. حتا فرهاي كوچكش. رنگش كرده بود كه شايد توي زمينه سياه مانتو پيدا باشد. روسري‌ش انگار سورمه‌اي بود. با نخ‌هاي نقره‌اي كه زير نور لامپ‌هاي تازه روشن شده بلوار برق مي‌زد. فرهاي ريخته روي هم موها را كه صاف كرد يادم است. مانتو نشسته بود توي گودي كمرش. ماشين ايستاده‌ي اين سوي بلوار كه بوق زد، رفت. فردا هم آمد. درست همين وقت‌ها. باز هم از كنارم كه گذشت آن چند تار موي بيرون زده از زير روسري را تو داد. گونه‌هايش را كرم زده بود، روشن. دوست نداشتم. رنگ تيره پوستش و آن لبان كبود مثل غنچه ميخك، بهتر بود. ياد گندم‌هايمان مي‌افتادم كه باد بازي‌شان مي‌داد و خوشه‌ها سر خم مي‌كردند روي شانه هم.

فردا هم آمد. هميشه همين وقت‌ها مي‌آيد. فوقش يك روز اول اذان، يك روز آخر اذان. اما ماشين قهو‌ه‌اي سوخته هر روز اول اذان مي‌آيد. وقتي مي‌ايستد، ابرها و سر در سينما توي شيشه جلويش حك مي‌شود. توش ديده نمي‌شود. رسول كه آن طرف ميدان مي‌ايستد، مي‌گويد: «پدرش است. خيلي هم پير.» راست مي‌گفت. خودم هم يك بار موهاي سفيدش را ديدم. كنار ماشين كه رسيدم او سوار شده بود و پيرمرد گاز داده بود. اما توي تاريك روشن هوا هم مي‌شد موهاي سفيدش را ديد.
رسول هم ياد گرفته بود. غروب‌ها مي‌آمد اين طرف ميدان و او كه رد مي‌شد سر مي‌جنباند و مي‌گفت: «عجب عطري». عجب عطري مي‌زد. از بوي گل‌هايم بهتر بود. حتا از بوي ياس‌هاي سفيد كه هميشه طاقچه‌يمان را پر مي‌كرد. و حتا از بوي شب‌بوها كه نيمه شب‌ها از گلخانه بيرون مي‌زد و هواييم مي‌كرد. هر روز شرط مي‌كرديم. اول اذان چشم‌هايم را مي‌بستم و هوا را بو مي‌كردم. اشتباه هم نمي‌كردم. چشم‌هايم را كه باز مي‌كردم جلويم بود. اين آخري‌ها نگاهم مي‌كرد و اگر رسول نبود شايد لبخند مي‌زد. رسول عادتش بود، پشت ماشين كمين مي‌كرد و تا او مي‌رسيد بيرون مي‌آمد و روسري‌هاي روي ساعدش را نشانش مي‌داد. اما او محلش نمي‌گذاشت. آرام انگشت‌هاي بلند و كشيده‌اش را دور دستگيره در قلاب مي‌كرد. توي ماشين هم كه مي‌نشست نگاهش نمي‌كرد. نمي‌شد ديد. اما مي‌دانستم. اگر مي‌خواست همان وقت‌ها كه كنارم بود نگاهش مي‌كرد.

رسول حسوديش مي‌شد مخصوصاً از آن روز كه ماشين دير آمد و او ايستاد جلويم. با آن چشم‌هاي سياه نگاهم كرد. پلك كه مي‌زد، مژه‌هاي سياه و بلندش توي هم مي‌رفت و دلم هري مي‌ريخت پايين كه نكند گره بخورد. كرم نماليده بود. گونه‌هايش استخواني بود و بينيش كوچك. لبخند كه مي‌زد دندان‌هايش مثل رج ياس‌هاي آويزان از سرشاخه‌ها، سفيد مي‌زد. پرسيد: «چند؟» و به گل سرخ روبان بسته اشاره كرد. گفتم: «دويست، يعني نه… مجاني» و گل را دراز كردم طرفش. ماشين بوق زد. گنجشك‌ها از شاخه درخت پر زدند. انگار از باد افتاده توي پيراهن مترسك گندم زار رميده باشند. به عكس افتاده روي شيشه ماشين نگاه كرد و رفت.

فردا رسول روسري‌هايش را كنار گل‌هايم چيد. گل‌ها بايد تازه مي‌ماند. مجبور بودم آبشان بزنم و هر بار پشنگ آب بود كه مي‌ريخت روي روسري‌ها. مي‌گفت: «ردش مي‌ماند.» تقصير خودش بود. اين همه جا يك كاره آمده بود كنار من. گفت: «نپاش» پاشيدم. جست زد اين طرف بساط. روبرويم ايستاد. دندان‌هايش زير نور چراغ عابر زرد مي‌زد. گفت: «برو يك جاي ديگر.» و با پا سطل گل‌ها را هل داد. گفت: «هري…» بقيه را نشنيدم يعني صداي اذان نگذاشت. نگاه كردم به بالا دست خيابان و چند تار موي بيرون زده از زير روسري كه باد بازي‌شان مي‌داد. از كنارم گذشت . شايد اگر رسول نبود لبخند مي‌زد. آرام رد شد از عرض خيابان. انگشتان بلند و سبزه‌اش را دور دستگيره ماشين قرمز قلاب كرد. نشست و تا خواستم چين‌هاي پيشانيش را دوباره ببينم مرد گاز داد و رفت.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30099< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي